تامی به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می­کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند. پدر و مادر می­ترسیدند تامی هم مثل بیش­تر بچه­های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند. برای همین به او اجازه نمی­دادند با نوزاد تنها بماند. اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی­شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می­شد.

بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.

تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچک­ترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم می­ره!

 فکر نمی­کنم کسی یادش بیاد نه؟

من که یادم نیست.

اما منظورم از این داستان این نبود که حالا فکر کنیم که اصلاً خدا چه شکلیه و اونموقع چه خبر بوده ...

هدفم یک چیز بود. آیا یادتون هست آخرین باری رو که وقت ملاقاتی رو با خدا داشتید؟ اون موقع در مورد چه چیزی صحبت می­کردید؟ بعضی وقتها انقدر ازش گذشته که اصلاً یادمون نمی­آد کی بوده و در مورد چی بوده!!

ما در دنیایی زندگی می­کنیم که 99 درصد فکر ما رو اسیر خودش می­کنه. اما یادتون باشه دوستان خوبم. خدا همیشه به ما فکر می­کنه. این یکم بی­لطفیه اگر ما یکم به خدا فکر نکیم. شاید خدا امروز دلتنگ ما باشه. نمی­دونم برای شما تا حالا پیش اومده که انقدر دلتنگ کسی بشید که حاضر باشید فقط یک لحظه صداش رو بشنوید که به شما می­گه سلام. یا زنگ بزنه و فقط بگه الو

نذارید روزی بشه که دل خدا انقدر برای شما تنگ بشه.

یکم صداش بزنید. فردا روز، اگه صداتون کرد حداقل صداش رو یادتون نرفته باشه!!!